جدول جو
جدول جو

معنی خم گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خم گردیدن
(بِ طَ رَ وَ دَ)
خم شدن. دولا شدن. دوتا شدن:
سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند
که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ دَ)
لطیف و تازه شدن:
نرم وتر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم که در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
، مرطوب و نمدار شدن. و رجوع به تر و تر گشتن و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
موم شدن، نرم شدن:
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن به معجز موم گردد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(فُ شِ کَ تَ)
ول گشتن. هرزه گردی کردن. آواره بودن. بیکار بودن. دنبال کاری نرفتن
لغت نامه دهخدا
(چُ خوَرْ / خُرْ دَ)
دژم گشتن. اندوهناک شدن. اندوهگین گشتن:
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
چرا نه مردم عاقل چنان زید که به عمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
، تیره گشتن. زنگ زده شدن:
زدودش (آئینه را) بدارو کزآن پس ز نم
نگردد بزودی سیاه و دژم.
فردوسی.
، خشمناک شدن:
وگر با تو گردد به چیزی دژم
به پوزش گرای و مزن هیچ دم.
فردوسی.
و رجوع به دژم گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
افسانه شدن. مشهور شدن:
چرا نامدم با تو اندر سفر
که گشتی بگردان گیتی سمر.
فردوسی.
بشیر اندر آغاری این چرم خر
که این چرم گردد به گیتی سمر.
فردوسی.
جهد کن تا چون سخن کردی قوی باشد سخن
جهد کن تا چون سمر گردی نکو باشد سمر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ شُ دَ)
رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء، خوار و رام گردیدن. تدنیح، رام گردیدن. تدنیخ، رام گردیدن. درقله، رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ، رام و نرم گردیدن. دوخ، رام گردیدن. ذل، رام گردیدن. رام، رام گردیدن. زعن، رام گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ بُ دَ)
سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن:
گرچه گربه بزیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر جنگ.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(هََ تْوْ)
بدنبال چیزی گشتن. تعقیب کردن. پی گشتن، قلم شدن. قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن:
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار وهم کی گردد.
نظامی.
پی گردد آن همه سر، همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل، همچون دل انار.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ چَ / چِ دَ)
خفه شدن. و رجوع به خفه گردانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ دَ / دِ شُ دَ)
گم گشتن. گم شدن. مفقود شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
شرمسار شدن. خجل شدن. شرمگین شدن. شرم کردن. سرافکنده شدن. خجلت زده شدن:
بسختی بنه، گفتش ای خواجه، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی (بوستان).
مه روی بپوشاند خورشید خجل گردد
گر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت.
سعدی.
چو قاضی بفکرت نویسدبحل
نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی (بوستان).
، کنایه از عهدۀامری بیرون نیامدن:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
فرهنگ لغت هوشیار
قطع شدن دست و پای مرکب بضرب شمشیر و غیره قلم شدن: چون خرد در ره تو پی گردد گرد این کار وهم کی گرددک (نظامی) یا پی چیزی گردیدن، بدنبال آن گشتن آنرا تعقیب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر گردیدن
تصویر پر گردیدن
پر شدن ممتلی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تر گردیدن
تصویر تر گردیدن
نظیف و تازه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبه گردیدن
تصویر خبه گردیدن
خفه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گردیدن
تصویر آب گردیدن
آب شدن بصورت آب در آمدن مایع شدن، یا از شرم (خجالت) آب گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی